پسر شجاع
شکلاتی

پخته ای بودم که خام افتاده ام

گفته بودی تا که عاقلتر شوم

آه ، می خواهی مگر کافر شوم

من سری دارم که می خواهد کمند

حالتی دارم که محتاجم به بند

کاشکی در گردنم زنجیر بود

کاشکی دست تو دامنگیربود

عقل ما سرمایه دردسر است

من جهان را زیر وبالا کرده ام

عشق خود را در تــــــو پیدا کرده ام

من دگر از هر چه جز دل خسته ام

عهد یاری با دل دل بسته ام

بر لب تو خنده مجنونی ام

خنده تو رنگی از دلخونیم  
 

 باز هم با نام تو افسا نه اى گلریز شد

باز هم در سینه ام عشق تو شور انگیز شد

باز هم همراه بوى میخک و محبو به ه

خاطراتم پر کشد با یاد تو در کوچه هاباز هم وقتى نگاهت گیرد از من فاصله

دیده ام مى بارد اما نم نم و بى‌حوصله

باز قلب پنجره بر روى‌من وا مى شو

باز هم پروانه اى در باغ پیدا مى شودباز هم لاى‌کتابم مى‌نهم یک شاخه یاس

مى‌کنم بهر پیامى قاصدک را التماس

باز هم در هر شفق دلتنگ و دلگیر مى‌شو

باز هم با یاد تو سر شار رویا مى‌شوم
 



           
25 مهر 1389برچسب:, :: 14:34
بهروز

 
 
 
 
 
 
که بر رویم نگاهی کن خدا را   به صحبت آشنا کن آشنا را
به بوسی زان لبم بنواز از مهر   مکن پنهان ز رنجوران دوا را
گدای کوی تو گشتم به شاهی   به خوان وصل خود بنشان گدا را
میان عاشقانم کن سر افراز   بنه تا سر نهم بر پات یارا
اگر خسرو نیم فرهاد عشقم   که از یاری به سر بردم وفا را
نیم صابر که صبر آرم به هجران   بده کام دلم یا دل خدا را
غزل را چون به پایان برد فرهاد   به شیرین گفت از هجر تو فریاد
نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران   که چون خسرو شکرخایم به دندان
بده بوسی از آن لعل چو قندم   که تو عیسی دمی من درد مندم
خمار هجر دارم ده شرابم   که از بهر شراب تو کبابم
دل شیرین به حالش سوخت دردم   به ساقی گفت کو آن ساغر جم
بیا یک دم ز خود آزاد سازم   خراب از عشق چون فرهاد سازم
شنید و جام پر کرد و به او داد   کشید و داد جامی هم به فرهاد
سوم ساغر چو نوشیدند با هم   به صحبت سخت جوشیدند با هم
چنین بودند تا شب گشت آن روز   نهان شد چهر مهر عالم افروز
به مغرب شد نهان مهر دل آرا   ز مشرق ماه بدر آمد به بالا
چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان   چراغان شد ز کوکبهای رخشان
پرستاران شیرین راز گفتند   سخنهایی که باید باز گفتند
که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟   که را با خود به بزم و بستر آری ؟
رود زینجا که و ماند که اینجا ؟   نظر کن تا چه می‌باید به فردا
 



           
24 مهر 1389برچسب:, :: 14:15
بهروز

 

shirin &farhad


ادامه مطلب ...


           
24 مهر 1389برچسب:, :: 13:41
بهروز

دکتر علی شریعتی

 

 

انسانها
ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و ...

دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم‌ها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم هستند
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند
و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
                                     دكتر علی شریعتی 

 
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com



 

 



ادامه مطلب ...


           
24 مهر 1389برچسب:, :: 11:56
بهروز

دکتر علی شریعتی

سه هم زبان

در زیر این آسمان می بینم که

عین القضاة در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم ایستاده اند

و ما سه تن ، بی آن که با هم باشیم ،

با هم تنهاییم .

و زمان ، ما سه هم زبان را نیز

یک در حصار قرنی جدا

زندانی کرده است !



ادامه مطلب ...


           
24 مهر 1389برچسب:, :: 11:54
بهروز

انجاکه حقیقت ازاد نیست ازادی حقیقت ندارد

صدای نسلی که صبورانه میسوزد

 

   همه چیز درجهان برای بودن ادمیست ودرد این است که

  بودن خود برای چیست؟

   چه خنده اورندانها که بودن خویش رادرجهان ابزار چیزی

   کرده اند که خود ابزار بودن انهاست...

   وچه بسیار ادمیانی که دراین گردونه ی ابلهانه دورمیزنند.

   داستان اینان داستان خر خراس است که از بامدادتا

   شامگاه درحرکت است ودرپایان به همان نقطه میرسند

   که اغازکرده بود.

   این است ان غار افلاطونی که زندگی نام داردوتنها

   کسانی که دران خوب وخوش

   زندگی ارام وسعادتمندانه ای میتوانند داشت که

            ازبیرون بی خبرند.

   پیکی پیامی صدای اشنایی از انسو ارامش تاریکشان

  رایرنیاشفته است...

              دراین غار-گیاه وحیوان وادمی هم خانه اند.

    

     (دکترعلی شریعتی)



           
21 مهر 1389برچسب:, :: 16:54
بهروز

افی معلم شهید ـ دکتر علی شریعتی در یک نگاه

1286 هجري شمسي
تولد در مزينان، از دهستان‌هاي بزرگ بخش داورزن شهر سبزوار
1306 يا 1307
ورود به مشهد براي ادامه‌ي تحصيلات ديني در حوزه‌ي علميه‌ي مشهد.
1309 يا 1311- 1313
تدريس در دبستان ملي شرافت،تكميل تحصيلات رسمي حوزه تا سطح.
1312
تولد فرزندش «علي».
1314- 1320
تدريس در دبستان ابن يمين، نظامت و كفالت آن دبيرستان (روزانه و شبانه)، آشنايي با دانش‌هاي جديد، ترجمه‌ي كتاب از عربي به فارسي.
1320 (پس از شهريور)
تدريس ادبيات فارسي، عربي، شرعيات (تعليمات ديني) در دبيرستان‌هاي شاهرضا و فردوسي و دانشسراي مقدماتي.
1320 (نيمه‌ي دوم)- 1323
آغاز جلسات تفسير قرآن به صورت سيار در منازلف مبارزه‌ي علمي و مناظره با توده‌اي‌ها، انتشار كتاب درسي «اصول عقايد و اخلاق شريعتي».
1323
تاسيس «كانون نشر حقايق اسلامي» (واقع در چهارباغ مشهد) و تمركز جلسات سيار در آن محل.
1326 (اسفندماه)
انتشار «كارنامه‌ي كانون نشر حقايق اسلامي مشهد»، نشريه‌ي يكم.
1327
سخنراني‌هاي هفتگي درباره‌ي «فايده و لزوم دين» در راديو مشهد، كه بعد با همين نام منتشر شد.
1330
همكاري با «جمعيت‌هاي موتلفه اسلامي مشهد» (كوشش در راه انتخاب وكلاي حقيقي و شايسته‌ي مردم براي دوره‌ي هفتم مجلس شوراي ملي).
1336 (يك و ماه و اندي)
دستگيري و بازداشت به عنوان همكاري با نهضت مقاومت ملي، تعطيل شدن كانون.
1337- 1339
تكشيل جلسات تفسير و سخنراني در منزل آيت‌الله العظمي سيدمحمد هادي ميلاني (ره).
1337- 1340
تدريس تفسير قرآن و نهج‌البلاغه در دانشكده‌ي الهيات و معارف اسلامي مشهد، و موسسه وعظ و تبليغ.
1339
بازگشايي «كانون نشر حقايق اسلامي» و تجديد فعاليت‌هاي تبليغي و فرهنگي آن.
1339- 1343
سفر تحصيلي فرزندش «علي» به پاريس براي ادامه‌ي تحصيلات عاليه و اخذ دانشنامه‌ي دكتري.
1340 (3 تير، عاشوراي 1381 قمري)
حركت دسته‌اي شكوهمند با ترتيب خاص از كانون به سوي حرم مطهر رضوي (ع) و سخنراني استاد.
1341 (23 خرداد، عاشوراي 1382)
حركت دسته‌ي جمع كثيري از مردم به عنوان عزاداري سيدالهشدا (ع) همانند سال گذشته و ممانعت از سخنراني استاد.
1341 (22 آبان ماه)
بازنشسته شدن از خدمت در آموزش و پرورش خراسان.
1342 (خرداد، محرم 1383) (يادآوري مي‌شود كه فاجعه‌ي سركوب قيام مردم مسلمان- به حمايت از امام خميني- در 12 محرم همين سال كه برابر 15 خرداد بود رخ داد.
جلوگيري از مراسم سوگواري دسته جمعي هرساله، تعطيل كردن كانون نشر حقايق اسلامي مشهد.
1342 (پس از تعطيل شدن كانون)
قبول دعوت «موسسه‌ي اسلامي حسينيه‌ي ارشاد» براي سخنراني در آن موسسه (تهران).
1343 و 1344
ايراد سخنراني و تفسير قرآن در مسجد هدايت (تهران) در ماه رمضان 1384 و 1385 به جاي آيت‌الله طالقاني كه بازداشت بودند.
1344 يا 1345
سخنراني‌هاي هفتگي (23 جلسه‌ي پياپي در جمعه شب) در باره‌ي «خلافت و امامت» به استناد قرآن مجيد در حسينيه‌ي ارشاد.
1345 (23 آذر- 22 دي)
گفتن تفسير قرآن در ماه رمضان 1386 به اصرار آيت‌الله طالقاني در مسجد هدايت با حضور ايشان.
1346 (شهريور)
انتشار نخستين چاپ «تفسير نوين» به مناسبت هزار و چهارصدمين سال بعثت پيامبر گرامي اسلام از سوي «شركت سهامي انتشار».
1346 يا 1347
مراجعت به مشهد، داير شدن جلسات تفسير قرآن به صورت سيار در منازل، تحقيق در موضوع «وحي و نبوت».
1349 (تيرماه)
انتشار كتاب «وحي و نبوت در پرتو قرآن» در مشهد.
1351 (17 آبان‌ماهف برابر عيد فطر 1392)
آخرين سخنراني در حسينيه‌ي ارشاد، تعطيل شدن حسينيه توسط سازمان امنيت شاه.
1352- 1353
دستگير شدن و يك سال و اندي زندان به سبب پنهان زيستي دكتر علي شريعتي، (ظاهراً آزادي استاد 28 مرداد 1353 بوده و رهايي فرزند پايان اسفند 1353).
1356 (29 خردادماه)
شهادت دكتر علي شريعتي در لندن و آغاز اندوه جانكاه پدر
1358 (16 فروردين، برابر 7 ج 1، 1399)
سخنراني در حسينيه‌ي ارشاد، پس از پيروزي انقلاب اسلامي.
1358- 1360
ايراد سخنراني راديويي به مناسبت‌هاي خاص.
1366 (31 فروردين، 21 شعبان 1407 قمري)
درگذشت استاد شریعتی و دریغ‌های بسیار...



           
21 مهر 1389برچسب:, :: 16:50
بهروز

داستان ليلي و مجنون
 

ليلي و مجنون

اين داستان ( ليلي و مجنون ) مظامي درباب ماجراي عشق ليلي و مجنون است . عشقي ناكام ، آميخته با عفت كه تمام آن در محنت و فراق و جدايي و پريشاني مي‌گذرد و سرانجام هم با مرگ و اندوه پايان مي‌گيرد .

خلاصه‌ي داستان :

پدرقيس عامري ، شيخ و پيشواي قبيله‌ي عامر در عربستان بوده و مانند بسياري از مردان قبايل صحرانشين عرب ، گشاده رو بخشنده و به كردار و رفتار پسنديده معروف بود و در آن روزگار كمتر كسي يا راي رقابت و برابري با ثروت و حشمت فوق العاده عامر را داشت . اما بات اين همه نعمت ، عامر به خاسر مداشتن فرزند پسر ، بسيار رنجور و دلخسته بود . وسي براي رسيدن به اين آرزو ، نذرها كرد . فقيران را درم ها بخشيد ، يتيمان را نوازش كرد و در راه ماندگاران توشه‌ي سفر داد . او غافل از بازيهاي چرخ بازيگر در خلوت و تنهايي روزها و شب ها ناله و تضرع مي‌نمود و حاجت خويش از درگاه درخواست مي‌كرد.

ايزد به تضرعي كه شايست                                    دادش پسري چنانكه بايست

نورسته گلي چونار خندان                                                   چه ناروچه گل هزار خندان

روش گهري زتابناكي                                                         شب روز كن سراي خاكي

كز هفت به ده رسيد سالش                                         افسانه خلق شد جمالش

به خاطر زيبايي چهره و جمال ، كودك را « قيس هنري » يهني قيس زيبا و صاحب هنر نام نهادند .  فردي آگاه به علم اخترشناسي و طالع بيني آينده‌ي قيس را چنين پيش بيني نمود كه با آنكه در كسب علم ، يگانه روزگار خواهد شد ولي افسوس كه :

« از عشق بتي نژند گردد                                             ديوانه و مستمند گردد »

پدر و مادر قيس با شنيدن چنيني پيشگويي بسيار ملول و اندوهگين شده ولي با ديدن چهره‌ي زيبايي كودك به شادي پرداخته و غم و غصه هارا فراموش كردند .

قيس ساله به مكتب فرستاده شد تاهمراه ساير پسران و دختران هم سن و سال خود به كسب علم و خواندن و نوشتن بپردازد . در آن مكتب ذدر ميان دختران ماه طلعت حوري وش ، دختري با گيسوان سياه بلند چون شب يلدا و چشماني مانند غزال وحشيء گير او صورتي از قرص قمر زيباتر و فتنه انگيزتر به نام ليلي بود كه همچون قيس شاخص و انگشت‌نما بود .

وجود ليلي در چشم قيس ، چون شاه بيت يك غزل جلوه‌گر شد و مهوش دردل او‌آتشي به پا كرد . مرغ دل ليلي نيز ذدر آسمان اشتياق قيس پرواز كرد و اين محبت همگام با باليدن آن دو رشد كرد و بالنده تر شد . عشق دوره‌ي نوجواني در جان ناپخته آن دو رخنه كرد و پيمانه‌ي وودشان از اين شراب خام لبريز شد . چون آتش عشق شعله كشيد ، ليلي و قيس را تاب حساب و مشق نماند و آنها كتاب زندگي را گشودند و حديث مهرورزي را خواندند . دوستانشان به فراگيري علمك حساب مشغول بودند و لغت‌هاسي جديد فرا مي‌گرفتند ، ولي آن دو دلداده ، لغتي غير از مشق نمي‌آموختند .

ياران به حساب علم خواني                                             ايشان به حديث مهرباني

يارلان ورقي زعلم خواندند                                                  ايشان نفسي به عشق راندند

روز به روز عشق دو دلداده بهم فزوني مي‌يافت  و بيشتري گشت . اما از آنجا كه عالم عشق را حجابي نيست ، پرده از راز محبت اين دو كنار رفت و دوست و دشمن  از اين عشق حرفها زدند و آن را افشا كردند.

اري پرده‌ي صبر و شكيبايي را برضديحعشق نمي‌توان آويخت و اين چنين شد كه تند بادي وزيد و پرده از راز اين عشق پرشكوه به كناري زد . مادر ليلي از سرزنش و ملامت مردمان متعصب زمانه سخت ترسيد و دخترش را نصيحت كرد و او را از عشق برحذر داشت ولي سخنان وي در ليلي اثر نكرد.

هنگامي كه پدر ليلي با خبر گشت چاره‌ي كار را در آن ديد كه دخترش را در خانه زنداني كند و مانع ديدار دئو دلداده گردد تا آتش اين عشق فروكش نمايد . فراق و جدايي از ليلي ، قيس را سرگشته و شيدا ساخت . او همچون ديوانه‌ها روي به كوه و دشت نهاد و گاهي شب‌ها به سوي خانه‌ي ليلي مي آمد و در و ديوار خانه را مي بوسيد و بوي ليلي را از آن خاك و چوب مي‌جست . حال قيس رو به جنون نهاد و به همين خاطر به مجنون شهرت يافت .

بيابان نجد ، محل سرگشتگي‌ها و شوريدگي‌هاي مجنون تنها بود . مجنون به وسيله‌ي باد صبا براي ليلي پيام فرستاد و براي او شعري مي‌سرود .

«اي باد صبا به صبح برخيزگو ، آنكه به باد داده‌ي توستاز باد صبا دم تو جويدگر آتش عشق تو نبوديخورشيد كه او جهان فروز است         از آتش آه من بسوز است»

زماني كه خانواده‌ي مجنون از حال وي باخبر شدند عامر، پدر مجنون رو به صحرا نهاد و چون فرزندش را با آن حال زار و غمگين يافت، ملول گشت و از فرزند خواست تا به خانه برگردد تا وي با مشورت و همفكري بزرگان قوم، به خواستگاري ليلي بروند. مجنون از شنيدن سخنان پدر شاد گشت.

پدر مجنون همراه با بزرگان قبيله و با هدايا و تشريفات زياد به خواستگاري ليلي رفت ولي با مخالفت پدر ليلي مواجه شد. پدر ليلي كه پاي‌بندي به رسم و سنت، وي را از قبول اين پيوند مانع آمد، اين وصلت را نپذيرفت و آن را براي خويش مايه‌ي رسوايي و بدنامي دانست. عامريان كوشيدند تا قيس را از عشق ليلي منصرف نمايند اما او به اين پندها تسليم نشد. هر يك از اين عبارات كه به قصد نصيحت گفته مي‌شد، آتش عشق مجنون را نسبت به ليلي فروزانتر مي‌كرد. با هر كلامي انگار هيزم خشكي را درون آتش شعله‌ور مي‌انداختند. جنون مجنون به حدي رسيد كه حتي پاي سگي را بوسيد و وقتي علت آن را پرسيدند، پاسخ گفت :

«پاي سگ بوسيد مجنون خلق گفتندش: چه بود؟

گفت : اين سگ گهگاهي كوي ليلي رفته بود»

بزرگان صلاح كار و شفاي حال مجنون را در بردن وي به مكه و توبه و دعا دانستند.

چون موسم حج فرا رسيد، پدر مجنون وي را به حج برد و در طول مسير او را نصيحت نمود تا براي خلاصي از عشق ليلي و رهايي از اين درد و مصيبت از خدا كمك خواسته، به درگاه او دعا نموده و توبه كند. اما كنار خانه‌ي كعبه، مجنون مدام ليلي را دعا كرد و از خدا خواست تا آتش عشق ليلي رادر وجود او شعله‌‌ورتر سازد و هنگامي كه پدر در كار پسر درمانده شد و از او خواست تا توبه كند مجنون فرياد توبه برآورد و گفت :

الهي توبه كردم توبه اولي                                                                         زهر كاري به غير از عشق ليلي

پس از آمدن از سفر حج، مجنون، ديوانه‌تر و حالش شوريده‌تر گشت و دوباره آواره‌ي بيابان شد.

بزرگان قبيله‌ي ليلي، مجنون را به خاطر اشعار عاشقانه‌اش و آوارگي و شوريدگي حال وي در عشق ليلي مايه‌ي ننگ و رسوايي براي قوم خود مي‌دانستند و اين سبب شد تا پدر ليلي در صدد كشتن مجنون برآيد. اين امر سبب گشت تا اطرافيان مجنون در صدد مخفي كردن وي برآيند. پدر مجنون پس از جست‌وجوي بسيار، پسر خويش را در بيابان مجد يافت و چون حال وي را مشاهده كرد اندوهگين شد. پس از نصيحت پدر، مجنون به خانه بازگشت و چند روزي با صبر و مشقت، صبوري پيشه كرد.

روزي ليلي با وساطت مادر و اجازه‌ي پدر به باغ و صحرا مي‌رود و در آنجا جواني از اشراف قبيله‌ي بني‌اسد به نام «ابن سلام» ليلي را مي‌بيند و در صدد خواستگاري از وي برمي‌آيد. پدر ليلي به وي جواب مثبت داده و با اين ازدواج موافقت مي‌نمايد.

مجنون كه از عشق بي‌قرار بود و در صحرا با وحشيان انس يافته بود از شوريدگي خور و خواب آرام نداشت از قضا «نوفل‌بن‌مساحق» از بزرگان عرب كه فردي شجاع و دلير، اما نرم دل و پرعاطفه بود به قصد شكار از آنجا مي‌گذشت چون وي را بدان حال ديد دلش بر وي بشوخت او را به خانه برد و وعده داد هر گونه هست به صلح يا جنگ او را به وصال معشوق برساند. اما با درخواست صلح‌آميز اين وعده تحقق نيافت و در طي دو جنگ خونين هم كه با قبيله‌ي ليلي كرد الزام آنها به قبول اين وصلت ممكن نشد. مجنون هم با ناخرسندي نوفل را ترك كرد و دوباره سر به بيابان نهاد.

در اين نوبت بود كه به صياد رسيد كه آهوهايي را شكار كرده بود مجنون شفاعت آهوان را نمود اما صياد به علت فقر و نداري خويش نپذيرفت و مجنون اسب خويش را به صياد بخشيد و آهوان زيبا را نجات داد و آنها را آزاد نمود. مدتي بعد به صياد رسيد كه گوزن شكار مي‌كرد مجنون شمشير خويش را به او داد و گوزن را آزاد نمود.

ليلي به خانه ابن سلام رفت و او را تهديد به جدايي كرد از آن پس، از آن پس ابن‌سلام دم نزد و به ديداري از وي خرسند شد. بدين گونه راز ليلي فاش شد و در خانه‌ي شوهر روزگار به آه و حسرت مي‌گذاشت.

مجنون در باديه از ماجراي شوهر كردن ليلي توسط شتر سواري كه از آنجا مي‌گذشت، خبر يافت. وي ابتدا مجنون را ملامت كردكه نبايد دل به عشق زن و وعده‌ي زن بندد و سرانجام از او عذر خواست و به او اطمينان داد كه لحظه‌اي نيست كه ليلي، مجنون را به ياد نياورد. مجنون مثل مرغ پرشكسته‌اي به ناله و بي‌قراري و ناراحتي پرداخت و روانه‌ي كوي يار شد، در حالي كه ابيات عاشقانه‌اي درباره عهدشكني يار و وفاداري خود مي‌خواند.

پدر و مادر مجنون چون حال زار و شوريدگي وي را ديدند، از وي خواستند با دختر نوفل كه در زيبايي انگشت‌نما و محبوب خاص و عام بود ازدواج كند. مجنون كه در همه حال، احترام پدر و مادر را بر خود واجب مي‌دانست، پذيرفت و پس از مراسم خواستگاري، جشن و عروسي برگزار شد. مجنون در همه حال، به ياد ليلي بود و نمي‌توانست لحظه‌اي او را فراموش كند.

هنگامي كه مهمان‌ها رفتند مجنون فريادي برآورد و با گريه و ناراحتي به سوي بيابان دويد وباز هم آواره‌ي صحراها گشت. پس از چندي، پدر مجنون براي ديدار فرزند راه باديه در پيش گرفت و مجنون را با حالي نزار و لاغر و پوست كشيده بر استخوان يافت. مجنون هم در آن بي‌قراري‌هاي خويش نخست پدر را نشناخت، چون دانست پدر اوست در پاي وي افتادو بگريست.

پند پدر براي بازگشت به خانه، وي را آماده نساخت و پدر با اندوه وي را وداع كرد و به سراي خويش بازگشت و پس از مدتي از اندوه و فراق پسر، جان داد و مجنون پس از چندي از مرگ پدر آگاه شد و خود را به تربت پدر رساند و به زاري گريست و چون از سوگ فارغ شد راه صحرا در پيش گرفت در اين ميان پيغام و نامه‌اي از ليلي رسيد كه مجنون را در عاشقي به صبر و سكون مي‌خواند. مجنون هم جوابي دردانگيز با عتاب و شكايت عاشقانه به وي داد. چندي بعد مادر مجنون وي را ملاقات كرد و پس از مدتي مادر مجنون هم درگذشت و مجنون توسط سليم عامري كه خال او بود از مرگ مادر باخبر شد. مجنون بر تربت پدر و مادر حاضر شد و نوحه و شيون نمود.

روزي ليلي توسط قاصدي مجنون را براي ديدار به نخلستاني كه نزديك منزل ليلي بود فراخواند. ليلي از دور در گوشه‌اي به نظاره‌ي عاشق نشست و خواست تا غزلي مناسب حال برايش بخواند. مجنون نيز غزلي خواند اما تا غزل را به پايان برد، بي هيچ گفتگو، از بي‌قراري راه صحرا پيش گرفت، ليلي هم با غم و اندوه به خانه‌اش بازگشت. چندي بعد ابن‌سلام رنجور شد و مرد. ليلي هر چند در ظاهر در سوگ او نوحه سر كرد، اما در دل به مجنون مي‌انديشيد و جز نام او در خاطر نداشت. خود او نيز چندي بعد بيمار شد و به بستر افتاد و تن به مرگ داد. اما در بستر مرگ هم با مادر از عشق مجنون ياد كرد و از وي خواست تا مجنون را عزيز دارد، و از وي به او پيغام رساند كه ليلي، با عشق تو از جهان برون رفت.

مجنون هم، وقتي از «حادثه وفات» يار آگهي يافت، گريان شد تلخ تلخ بگريست. پس جوشان و خروشان خود را به تربت ليلي رسانيد و نوحه و مويه آغاز كرد. بر تربت دلدار ناله‌ها كرد و سرانجام او نيز رحيل نامه برخواند و در كنار يار جان داد و همان جا بر خاك افتاد.

ددان صحرا هم كه با او انس ديرين داشتند گرد او را گرفتند و رهگذران كه از دور، وي را در ميان ددان مي‌ديدند وي را زنده مي‌پنداشتند. هيچ‌كس از بيم ددگان جرأت نمي‌كرد به او نزديك شود. تا سالي گذشت و از جسم ناتوان مجنون جز استخواني باقي نماند. بالاخره مردم استخوانهاي وي را بازشناختند و او را در كنار ليلي به خاك سپردند و بر تربت هر دو روضه‌اي به افتخار عشق برآوردند و بدين‌ترتيب ليلي و مجنون، رها از ملامت خلق تا قيامت، كنار يكديگر قرار گرفتند و آرام شدند و مزار آنها قبله‌گاه جمله عاشقان راستين شد.

« يا رب چو به احتراز و پاكي                                                                                 رفتند ز عالم آن دو خاكي

آسايش و لطف يارشان كن                                                                          و آمرزش خود نثارشان كن

ما هم نزييم جاودانياين داستان عشق دو دلداده به نام «ليلي و مجنون» بود كه قرباني سنت‌ها و آداب جابرانه‌ي جامعه‌ي خويش شدند.

اين شربت اگرچه تلخناكست                                                                                                                               ساقيش چو عشق شد چه باكست

اين حالت اگرچه رنج‌كش بود ***

شد قصه به غايت تمامياين قصه كليد بستگي بادهم فاتحه‌اش هست مسعود

           
21 مهر 1389برچسب:, :: 13:7
بهروز
           
21 مهر 1389برچسب:, :: 12:45
بهروز
           
19 مهر 1389برچسب:, :: 17:44
بهروز

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...



           
19 مهر 1389برچسب:, :: 17:0
بهروز



           
19 مهر 1389برچسب:, :: 13:56
بهروز
           
دو شنبه 19 مهر 1389برچسب:, :: 13:34
بهروز

 

 

بیا کلاغ پر بازی کنیم:

      

 

روزای بی تو بودن پر

 

 

فکر بی تو بودن پر

 

 

دوست داشتن کسی جز تو پر

 

 

عشق کسی تو سرم جز تو پر

 

 

عشق من فقط تو

 

تو نپر....



           
19 مهر 1389برچسب:, :: 13:28
بهروز

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


ًُMER30
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

پسرشجاع








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 86
بازدید کل : 31954
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1



Alternative content